مادری از آن کارهایی است که در عین سختی شیرینیهای خاص خودش را دارد و اگر این شیرینیهای سخت ضرب در دو یا سه شود که دیگر عالمی دارد! عالمی که تنها مادران چند قلو از آن خبر دارند و میدانند که همزمان سه نوزاد در خانه داشتن یعنی چه! در ادامه گفتوگوی صمیمی ما را با نسرین عرفانی معروف به مادر سه قلوها بخوانید.
یکی میرود و آن یکی میآید... یکی بیسکویت میخواهد و باید تکه تکه در دهانش بگذارد، آن یکی دیگر هم تا میبیند هوس میکند و سمت مادرش میدود. هنوز کمی تلو تلو میخورد، ولی میخواهد از قافله عقب نماند!
در خوردن همین بیسکویت هم هر کدام روش خاص خودش را دارد مثلا محسن باید در دهانش گذاشته شود، ولی حسنا که از همه دو، سه دقیقه بزرگتر است دوست دارد خودش تکه بیسکویت را در دست بگیرد و با دندانهای تازه روییدهاش گاز بزند!
کلا اینجا این سه قلوهای یک سال و هشت ماهه هرکدام برای خودشان مرامی دارند و در نهایت رابطه خواهر و برادری رقابتهای قشنگی با هم دارند.
مثلا یکی از رقابتهایشان بر سر شیشههای شیر است که هر چند دقیقه هوس میکنند با یکی دیگر از قلها آن را عوض کنند و بر سر این جابهجایی از هیچ تلاشی فروگذار نیستند!
مادری جوان در ۲۷ سالگی مادری سه قلوها را تجربه میکند و در کنار آن به کارآفرینی نیز شهرت دارد. کارآفرینی که با ذوق و علاقه شخصی و بدون گذراندن هیچ دورهای توانسته است خلاقیت را چاشنی ذهنش کند و طرحهای جذاب و متفاوتی را برتن میوهها، دیوارها و خانهها بزند.
نسترن عرفانی که همه داشتههایش را از لطف خدا میداند؛ در میان رفت و آمدهای بچههایش و سرگرم بازی با آنها از روزهای کارآفرینی و مادری که با خانوادهاش آن را تقسیم کرده است با ما به گفتگو مینشیند.
او میگوید: «وقتی بچهها به دنیا آمدند ۲۶ ساله بودم. هفت سالی از ازدواجم میگذشت و برنامهام این بود که دوقلو داشته باشم، ولی در چهار هفتگی وقتی آزمایش دادم متوجه شدم که سه قلو هستند.
همان زمان، همسرم آقای سید علی مومنیان که حافظ کل قرآن کریم هستند برای مسابقات به تهران دعوت شده بودند و قرار بود با هم برویم، ولی پزشک اعلام کرد که، چون یکی از بچهها کامل تشکیل نشده است نمیتوانم سفر بروم و برایم خطرناک است و ممکن است آن دوتای دیگر را هم دچار مشکل کند. این بود که این فسقلیها بین ما فاصله انداختند و من را به استراحت مجبور کردند.»
اهل گلایه و شکایت نیست و با وجود اینکه امروز برای گفتگو خانه مادرش آمده ایم و خواهرهایش قرار است از بچهها نگهداری کنند، اما در میان صحبتهایمان هر وقت بچهها سراغش میآیند با حوصله و محبت آنها را در آغوش میگیرد و سرگرمشان میکند.
میگوید: «این بچههای من یک مامان که ندارند! پنج تا مامانی هستند. خودم، نیلوفر، ندا، علیرضا و مهدی. خواهر و برادرهایم در نگهداری بچهها خیلی کمکم میکنند. کلا مامان بچهها شدهاند. واقعا نگهداری بچهها سخت است و اگر کمکشان نبود نمیتوانستم کاری کنم.
سه ماه اول زایمانم که شبانهروزی همینجا بودم الان هم در حد یک صبحانه خانه خودمان هستیم و از هفت روز هفته شش روز اینجاییم و یک روز هم خانه خانواده همسرم میرویم.
بنده خدا مادرشوهرم که از شب قبل غذایش را میپزد که بتواند به بچهها برسد. خواهر شوهرم هم از روز قبل درسهایش را میخواند، چون میداند با حضور این سه تا به هیچ کاری نمیرسد!»
بیشتر از اینکه بخواهد از خودش بگوید از بامزه بازیهای بچههایش حرف میزند و خاطرات ریز و درشتی که از آنها دارد: «حسنا دختر بزرگترم است بعد آقا محسن به دنیا آمده و آخری هم حلما دختر صبورم است. البته بچههایم کلا صبور و آرام هستند.
در تمام مدت بارداریام کمربند قرآنی بسته بودم و بچهها برای خودشان جدا قرآن گوش میکردند و من هم جدا قرآن میخواندم. انتخاب اسم بچهها هم ماجرا دارد.
همسرم از دوستان شهید محسن حسنی کارگر بودند و بعد از شهادت ایشان نیت کردند که اسم پسرمان را محسن بگذاریم. دیگر براساس اسم محسن، برای دخترها هم اسم پیدا کردیم.»
راستش را بخواهید از آنجایی که کار حفظ سخت است و قرار است همسرم با بچهها حفظ کار کنند، من نیت کرده بودم ۵ تا شش قلو بیاورم که هرکدام یک جزء قرآن را حفظ کنند، ولی حالا ظاهرا هرکدام باید ۱۰ جزء حفظ کنند.
خودم هم ۱۰ جزء قرآن را قبل از ازدواجم حفظ کرده بودم، اما حفظم را همسرم قبول ندارد و گفته باید از نو شروع کنم. ایشان مدرس حفظ هستند و شاگردان زیادی دارند.
در طول دوران بارداری، همسرم برایم قرآن میخواندند. الان وقتی کسی قرآن میخواند و یا از تلویزیون پخش میشود بچهها ساکت میشوند و فقط گوش میکنند.
حسنا که هر وقت پدرش در خانه اذان میگوید با همین لحن کودکانهاش تکرار میکند. هرچند نمیتواند حرف بزند، ولی ادایش را در میآورد. بچههای چند قلو شیرینیها و سختیهای خاص خودشان را دارند.
من از ۷ ماهگی تا نیمه هشت که بچهها به دنیا آمدند استراحت مطلق بودم. بچهها هفته ۳۲ به دنیا آمدند در حالی که در هفته ۳۶ کامل میشدند و این لطف خدا بود که مشکل خاصی نداشتند و فقط ۱۰ روزی را در دستگاه گذرانند. وقتی به دنیا آمدند یک کیلو و نیم بودند.
من در طی این مدت یک سال و هشت ماه فقط یک روز توانستهام با بچهها تنها در خانه بمانم. منزل ما قبلا در آپارتمان بود و طبقه دوم زندگی میکردیم.
خیلی از شبها که از خانه مادرم برمیگشتیم به خاطر اینکه بچهها بیدار بودند و گریه میکردند و سروصدا داشتند توی خیابان دور میزدیم تا بخوابند و برویم خانه که توی راه پلهها سروصدایی نباشد و همسایهها اذیت نشوند.
با ماشین توی خیابانها دور میزدیم تا بخوابند. دو تا روی صندلی عقب دست من بودند و یکی هم توی بغل پدرش که در حال رانندگی بود. در این حین اگر به چراغ قرمز میخوردیم یا همسرم به هر دلیلی ترمز میکرد مجبور بودیم برنامه را از نو شروع کنیم، چون بیدار میشدند.
الان هم که بیرون میرویم دو تا از بچهها دست من هستند و یکی توی بغل پدرش. میهمانی هم که میخواهم بروم باید با خواهرهایم بروم وگرنه نگهداری بچهها برایم سخت است.
مریضی واگیر داری هم اگر به خانه ما بیاید امکان ندارد سراغ همه نرود. یکی یکی مریض میشوند. حتی خیلی وقتها سراغ من و همسرم هم میآید و به بچهها ختم نمیشود. ولی کلا وقتی بچهها مریض میشوند خیلی سخت است.
لباس هم که میخواهم بگیرم برای دخترها که یک جور میگیرم، ولی برای پسرم یک رنگی میگیرم که با رنگ لباس دخترها یکی باشد که با هم به اختلاف نخورند.
البته کلا رئیس حسنا خانم است که زودتر به دنیا آمده است. اسباب بازیها همه مال خودش است و ماشاءا... از نظر هوشی هم خیلی زرنگتر است. مثلا وقتی تلفنم زنگ میزند، برایم میآورد.
بچهها تا دو ماهگی فقط شیر خودم را میخوردند. دوست داشتم بیشتر هم شیرشان بدهم، ولی نمیشد. بعد از دو ماه یک وعده شیر خشک به بچهها میدادم، ولی شیشه را شبها دهانشان میدادم که متوجه نشوند و روزها شیر خودم را میخوردند.
حتی تا یک سال به خاطر حساسیت بچهها به لبنیات خودم هم لبنیات نمیخوردم. تا اینکه در یک سال و دوماهگی خوردیم به ماه محرم و صفر و برای رفتن به روضه و حفظ سکوت بچهها مجبور شدم در طی روز هم به آنها شیشه بدهم که کم کم دیگر وابسته شدند.
همین روضه را دکترها ممنوع کرده بودند و میگفتند به دلیل نازکی پرده گوش بچهها، ممکن است آسیب ببیند، ولی من با رعایت فاصله از باندها میرفتم و الحمدلله مشکلی هم برای بچهها پیش نیامد.
الان بچهها با پردههای عزای ائمه سلام ا... انس گرفتهاند و وقتی مجلسی میرویم کنار پردهها میروند و نگاه میکنند. من همه اینها را مدیون لطف خدا و جلسه دعای عصر غیبت امام زمان (عج) هستم. یادم است اولین باری که میخواستیم به این جلسه برویم مادربزرگم من را به زور برد به جلسه، ولی برای جلسه دوم من مجبورشان کردم که برویم.
کم کم از خاطرات سه قلوها و تلخی و شیرینیهایشان میگذرد و به خاطرات و فعالیتهای سالهای قبل از ازدواجش و قبل از مادرشدنش میرسد.
او جلسات دعای عصر غیبت را از نقاط بسیار حیاتی و مهم زندگی خود میداند و حضور ۱۵ ساله در این جلسات را دلیل بسیاری از موفقیتهایش میداند و میگوید: «۱۲ سالم بود که با این جلسات آشنا شدم و تا الان هم به این جلسات میروم.
اولین سنهایی که زدم برای همین جلسات بود و کم کم سفارشهای دیگر دریافت کردم. کلا از بچگی به هنر علاقه زیادی داشتم و برعکس بقیه بچهها که عاشق زنگ ورزش هستند من عاشق زنگ هنر بودم.
سال اول دبیرستان به همراه چند نفر از همکلاسیها قرار بود نشریه بزنیم. این نشریه در سطح استانی و کشوری در مسابقات شرکت داده میشد. وقتی تقسیم کار کردند من صفحه بندی نشریه را قبول کردم با اینکه اصلا فتوشاپ بلد نبودم.
خودم نشستم پای سیستم و آنقدر در خانه کار کردم تا اینکه بالاخره یاد گرفتم و بدون هیچ کلاس رفتنی، نشریه را بستم. برای طرح روی جلد آن زمان قرار شد ۳ هزار تومان به یکی بدهیم تا طرح بزند.
هم زمان من هم طرحی زدم. وقتی قرار شد نشریه را برای خانم داودی مدیر مدرسه محمودیه ۴ خیامی که اگر اشتباه نکنم در عبادی ۶۶ بود ببریم من طرح خودم را هم چاپ کردم.
جالب بود که خانم داودی بدون اینکه بداند کدام طرح را من زدهام و کدام را طراح؛ طرح من را انتخاب کرد و گفت شادابی بیشتری دارد.
یادم است که در یکی از تیترها به اشتباه کلمه موهبت را محبت نوشته بودم و، چون چاپ رنگی ۴۵ هزار تومان میشد و زیاد بود نمیتوانستیم دوباره چاپ بگیریم که او گفت من به خاطر جذابیت کار حاضرم ۵۵ هزار تومان بدهم که مشکل را حل کنید و دوباره چاپ کنید. نشریه را هنوز دارم. تا مرحله استانی هم مقام آوردیم و اول شدیم، ولی در کشوری مقام نیاوردیم.»
از همان دوران دبیرستان کارهای نقاشی و روزنامه دیواری زیاد انجام میدادم و همیشه هم برشهای کارهایم را خواهرهایم انجام میدادند، چون خودم اصلا بلد نبودم خوشگل و تمیز برش بزنم.
کم کم بعد از نقاشی رفتم سراغ میوهآرایی. آن زمان هنری به این نام باب نبود و از آنجایی که تعداد ما زیاد بود و بابا همیشه میوههای صندوقی و کیسهای میخرید.
برای جدا کردن میوهها از هم، همیشه مادرم یک روفرشی پهن میکرد و میخواست که کمکش برویم. من با چاقو سراغ میوهها میرفتم و شروع میکردم به طرح زدن روی میوههای خراب.
جلوتر که رفتم با میوههای سالم هم طرح میزدم. حتی میهمانی که میرفتیم کلی روی میوهای که برایم گذاشته بودند کار میکردم و بعد آن را میخوردم. همین طرح زدنهایم باعث شد که میوهآرایی شب چله انجام دهم.
برای عروسی دوستانم شب چلهای آماده میکردم و حتی برای چیدمان جهیزیه آنها هم میرفتم. حتی میوه مراسم شب چله خودم را هم تزئین کردم. این کارها را فقط با چاقوی میوه خوری انجام میدادم و تا دوسال هیچ ابزاری نداشتم تا اینکه بالاخره بعد که کارم جدی شد رفتم سراغ ابزار.
کارهایی مثل تزئین میوه، تزئین نان و پنیر عروسی، حکاکی روی صابون، تزئین حلوا، گل کریستال، سفره عقد، بادکنک آرایی، دسته گل عروس، آجیل آرایی، تاج و تل نگین را بدون اینکه کلاسی بروم انجام میدهم. حتی گلهای کریستال برای بازار فتحآباد میزدم و ایام عید تا هفتهای ۱۰۰ شاخه هم گل برایشان آماده میکردم.
یک روز یکی از خانمهایی که سفارش شب چلهای داده بود از من خواست در آموزشگاه یکی از آشنایانشان تدریس کنم و آموزش بدهم. برای آموزش که رفتم از من مدرک خواستند، وقتی گفتم ندارم و خودم یاد گرفتهام باور نمیکردند.
این شد که حدود ۳ سال پیش رفتم و مدرک گرفتم، ولی باور کنید سرکلاس مربی به من میگفت به بچهها آموزش بدهم و خیلی وقتها روشهای من را میپرسید.
طرحهایی هم که تا به حال زدهام متفاوت بوده است مثلا هفت سین ورودی و خروجی راه آهن سال ۹۵ را من زدم که یکی طرح قطار و دیگری طرح نقشه ایران بود.
آن سال باردار هم بودم و کار میکردم. برای نمایشگاه حجاب در پارک ملت، کنفرانسی در دانشگاه آزاد، جشن انقلاب شهرداری و اعیادی مانند غدیر و شهادت حضرت امام رضا (ع) هم طرحهای مختلفی زدهام.
یک خاطره جالب هم برای شما بگویم بد نیست. چند وقت پیش یک آقایی برای سفارش شب چلهای آمده بودند. وقتی من خواستم میوهها را بالا بیاورند من را که با چادر و حجاب دیدند گفتند فکر کنم اشتباه آمدهام و داشتند برمیگشتند.
خودم را معرفی کردم و گفتم که اشتباه نیامدهاید. با اکراه و نگرانی میوهها را گذاشتند و رفتند. انگار که تردید داشتند کار خودم باشد. حتی قبل از رفتن چند نمونه از کارهایم را هم نگاه کردند که مطمئن شوند، ولی باز هم تردید داشتند.
به هرحال میوهها را گذاشتند و رفتند و شب بعد وقتی برای تحویل گرفتن آمدند و سبد را دیدند باورشان نمیشد. به من گفتند که فکر نمیکردم خانمهای محجبه هم از این هنرها داشته باشند.
بنده خدا حتی گفت که رفته است خیابان خسروی و سبد نشان کرده است که اگر کار من خوب نبود سبد آماده خریداری کند. حتی گفت، چون با قیمتهای مناسب کار میکنم بروم و آن سمت کارهایم را ارائه بدهم. من کلا سعی میکنم قیمتهای مناسب داشته باشم و البته ناگفته هم نماند که به خانمهای محجبه و چادری تخفیف ویژه هم میدهم.
در دوران دبیرستان دوست داشتم رشته کامپیوتر بروم، ولی با مشورتی که پدرم با خانم داودی داشت بدون هیچ علاقهای رفتم رشته ریاضی. به این رشته علاقه نداشتم و حتی یک بار که معلم سؤالی را برای حل کردن روی پروژکتور انداخته بود من به جای حل سؤال عروسک فانتزی که کنارش بود، نقاشی کردم!
فقط به خاطر اینکه پدرم گفته بود رفتم این رشته و الان از این انتخاب ناراضی نیستم و در آینده و سرنوشتم تأثیرات مفید زیادی داشت. چون به این رشته علاقه نداشتم دانشگاه هم نرفتم و شروع کردم به حفظ قرآن. از طرفی هم همسرم دختری میخواستند که دانشگاه نرفته باشد. این شد که آن انتخاب این تأثیر خوب را بر زندگی من گذاشت.
کم کم به بهانهگیریهای بچهها میرسیم و به آخرهای صحبتهایمان. میگوید که میخواهم از یک عده تشکر کند و از این طریق بگوید که قدردان زحمات آنها هست: «از پدرم و مادرم بینهایت تشکر میکنم.
چه زمانی که مجرد بودم و چه الان مادرم خیلی صبوری در کارهایم به خرج داده و میدهد و پدرم هم همیشه با گفتن نکات ریز من را راهنمایی میکند. هیچ وقت از کارهایم تعریف نمیکند و من وقتی خانه مادربزرگم میروم، از او میشنوم که پدرم چقدر از کارهایم راضی بوده است.
مادربزرگم هم خودش یک دنیا گل مصنوعی دارد. دورتا دور خانهاش پر است از گل. حتی خیلی وقتها که من برای طرحهایم گل لازم داشتم از آنجا برمیداشتم. به گل مصنوعی خیلی علاقه دارد و یک ماه قبل از عید غدیر که میهمانی دارند (چون سید هستند) شروع میکنند به شستن گلها از بس زیادند. از خواهرها و همسرم هم تشکر ویژه دارم که در سختیها کنارم بودند و کمکم کردند.»